0%

مغز افشاگر؛ ستارگان، منشأ پیدایش مغز انسان

همانطوركه تئودوسيوس دوبژانسكي زيست شناس گفته است: هيچ چيز در زيستشناسي بدون درنظر گرفتن تكامل معنا ندارد. اين درست مخالف مسائل مربوط به مهندسي معكوس است. مثلاً وقتيكه رياضيدان بزرگ انگليسي، آلن تورينگ، كد ماشين انيگماي نازيها را كشف كرد، نيازي نبود درباره تاريخچه تحقيقات و توسعه دستگاه چيزي بداند. لازم نبود چيزي درباره نمونه هاي نخستين و يا مدلهاي اوليه آن محصول بداند. تنها چيزي كه نياز داشت يك نمونه سالم از دستگاه، يك دفترچه يادداشت و مغز فوق العاده خودش بود.
اما در نظامهاي زيستي، وحدت عميقي بين ساختار، كاركرد و منشأ وجود دارد. نميتوان هيچكدام از اين سه را بدون توجه دقيق به دوتاي ديگر فهميد.
بسياري از ويژگيهاي ذهني منحصربه فرد ما از كارايي جديد ساختارهاي مغزيمان بوجود آمده كه در اصل به منظور ديگري تكامل يافته بود. اين اتفاقيست كه هميشه در تكامل رخ ميدهد.
مثلاً پر پرندگان از فلسي تكامل يافته كه نقش اصلي اش عايق بندي بوده است، نه پرواز. بالهاي خفاش و پتروداكتيل اندام جلوييِ تغييرشكل يافته اي است كه در اصل براي راه رفتن طراحي شده است. ريه ي ما از كيسه ي هواي ماهيها بوجود آمده كه براي شناور ماندن در آب تكامل يافته بود.
صد البته همين اصل، با شدتي بيشتر، درباره تكامل مغز انسان هم صدق ميكند. تكامل راه خود را براي هدف گذاريهاي مجدد بسياري از كاركردهاي مغز ميمون باز كرده است؛ بعنوان مثال زبان.
در روند علمي يكي از عناصر اساسي اينست كه وقتي داده هايمان كم و محدود است و نظريه هاي علمي بي رمق اند، دانشمندان بايد بارش فكري كنند. بايد بهترين نظريه ها و حدسها و گمانها و الهامات نسنجيده و نصفه نيمه مان را بيان كنيم و سپس به مغزمان فشار بياوريم تا روش آزمايششان را پيدا كنيم. اين چيزي ست كه مدام در تاريخ علم تكرار ميشود.
پيتر مداوار زيستشناس ميگويد: تمام دانشهاي خوب از مفهوم خيالي آنچه كه ممكن است درست باشد بيرون مي آيد.
امروزه ديگر نميتوان بسادگي منكر اين مسئله شد كه ما به لحاظ كالبدشناسي، عصب شناسي، ژنتيك و فيزيولوژيكي ميمون هستيم.
انسان نوعي ميمون است؛ پس ما هم جز حيوانات پستاندار هستيم و از مهره دارانيم. ما مجموعه ورم كرده و مرتعش ميلياردها سلول هستيم. ما همه ي اينها هستيم، ولي فقط اينها نيستيم.
ما موجوداتي يگانه ايم كه قبلاً وجود نداشته است؛ ما موجوداتي متعالي و جديدي در اين دنيا هستيم با توانايي هاي كشف نشده و احتمالاً بي نهايت.
ما نخستین و تنها گونه ی موجوداتیم که سرنوشتمان بطور نسبی دست خودمان است و فقط بازیچه ی سازوکارهای شیمیای و غریزی نیستیم.
ميمونها ميتوانند دستشان را دراز كنند و موز بچينند، ولي فقط انسان است كه ميتواند دستش را به سمت ستاره ها دراز كند.
ميمونها در جنگل زندگي ميكنند، با هم رقابت ميكنند، توليدمثل ميكنند و مي ميرند و اين پايان داستان زندگيشان است.
اما انسانها مينويسند، پژوهش ميكنند، مي آفرينند و دست به كاوش ميزنند. ما ژن ها را پيوند ميدهيم، اتم را ميشكافيم و موشك به فضا ميفرستيم. با موشكافي به قلب مهبانگ نظر ميكنيم و به دقت ارقام عدد پي را بررسي ميكنيم. شايد مهمتر از همه، به درون خود نگاه ميكنيم و به حل معماي مغز منحصربه فرد و حيرت انگيز خود مي پردازيم.
سرگيجه آور است چگونه يك جسم ژله مانند يك و نيم كيليويي كه در يك كف دست جاي ميگيرد ميتواند فرشتگان را تصور كند، درباره معني بي نهايت بينديشد و حتي درباره جايگاه خود در جهان هستي پرسش كند؟
از همه شگفت انگيزتر اين واقعيت است كه مغز از اتمهايي تشكيل شده است كه ميلياردها سال پيش در قلب ستارگان بيشمار و بسيار دوردست پيدا شدند. اين ذرات ساليان سال به فاصله ي سالهاي نوري در فضا چرخيدند و چرخيدند تا بالاخره دست تصادف و جاذبه، اكنون و در اينجا، آنها را كنار هم قرار داد.
اين اتمها مجموعه ي تشكيل دهنده ي مغز انسان اند. مغزي كه نه تنها ميتواند درباره ستارگاني بينديشد كه منشأ پيدايشش بوده اند، بلكه قادر است به توانايي فكر كردنش بينديشد و از توانايي شگفت شدنش شگفت زده شود؛ ميگويند جهان با پيدايش انسان يكباره نسبت به خود آگاه شد و اين خود بزرگترين رازهاست.
شايد روزي بتوانيم به اين دشوارترين پرسش پاسخ دهيم كه چگونه مغز انسان موجب پيدايش آگاهي ميشود؟
اين چيزي كه در وجود ما خود را من مي نامد كيست يا چيست كه گوشه اي از هستي را نوراني ساخته، درحاليكه باقي كهكشان بدون توجه به علايق ما به كارش ادامه ميدهد…

بدون نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.